سفارش تبلیغ
صبا ویژن


عمری در آستانه به سر شد به این خیال ؛ یک آن به پرنیان حضورت بخوانی اَم ...


یک لیوان آب

چند قرص

همه را چشم بسته سر مے کشم

دمے مے خواب َم

هنوز هم چشمانم بسته است

توے دلم مے شمرم

یک ..دو ..سه ...چهار ....

آخ
لبم را آرام گاز مے گیرم

بوے تنهایے تمام فضاے ذهنم را پر مے کند

همه جا تاریک است

صدایے مدام در درونم مے گوید :

چشمهایت را ببند.

باز نکن

به هیچ چیز فکر نکن

آرام باش.

حس مے کنم دستے آرام آرام روے موهایم مے لغزد

پر مے شوم از یک حس ِ غریب

پلک هایم مے جنبد

: باز نکن

خوبه ..خوبه ...

با خودم مے گویم این بار خواب نیست

آه ..

پس هستے
...
مے خواهم حرف بزنم

آرام لبانم را مے گشایم

: دلم مے خواهد راه برویم

در دل ِ یک طبیعت بکر

جایے پر از برف شاید

من بدوم

و رد پاهایم

از تو دور شوند

تو دستهایت را باز کنے

و من باز هم بدوم

و آغوش گرمت

پناهم دهد ...

سکوت ...
سـ کـ وت ...
سکوت ...
...
دلم نمے خواهد چشمانم را باز کنم

تلاش مے کنم بخوابم

مرا ببوس

نوازش گرم دست خیالے ِ تو

و
لالایے سکوت شب

براے آسوده خوابیدن کافیست

"شب بخیر ... آسمان ِ من !"

http://up.vatandownload.com/images/ucclm09roldpsbk0zci.jpg



| پنج شنبه 91/4/1 | 3:32 صبح | نیلوفــر سـرابـِی | نظر